مقدمه:

«لایب نیتس» حق داشت که در سال ۱۶۹۷برای چاره‌ی انحطاط اخلاقی اروپا توجه به حکمت چینی را توصیه میکرد. عصر روشنگری اروپا به این حکمت اخلاقی که هدف آن سیاست و تربیت بود علاقه بسیار نشان داد.

اما آیا این فلسفه همچون فلسفه‌ی بودا با مسائل زندگی واقعی ارتباط دارد؟ آری؛ این فلسفه به شیوه های متعدد از مسائل انسانی ابهام زدایی می کند و در واقع وقتی فرد در مواجهه با گزینش های زندگی واقعی ست، ابهام زدایی امری مفید است.

به عبارتی بهتر فلسفه‌ی چین و هند جزو معدود فلسفه هایی هستند که بیشترین تمرکز خود را به دور از مسائل فنی فلسفه  بر روی انسان وهستی او گذاشته اند. اما تفاوت فلسفه‌ی چین با هند در این است که فلسفه‌ی چین رنگ مذهب ندارد ولی ممزوج با دیانت است. همانطور که اشاره کردم در چین توجه به انسان جلب نظر می کند و به همین دلیل فکر چینی کاملاً به طرف اخلاق و جلوه‌ی خارجی وعینی اشیاء متوجه میشود. 

استادان حکمت چین

 

 تنگ شی

در بین کهن ترین حکماء اخلاقی چین نام « تنگ شی» به عنوان‌ یک « سقراط » سوفسطایی دنیای شرق در خور ذکر است. وی در اوایل جوانی « کنفوسیوس» نوعی فلسفه‌ی سوفسطایی را مبنی بر نسبی بودن حقیقت تعلیم می داد که بهانه‌ای به دست فرمانروایان داد تا او را نیز مثل سقراط  از سر راه قدرت خویش دور کنند.

لائوتسه

استاد کهنسال حکمت چینی، معاصر کنفوسیوس، «لائوتسه » بود. او‌یک نسل قبل از کنفوسیوس بود. لائوتسه  فلسفه‌ی تائو (طریقت) را بنیاد نهاد و همه‌ی آثار مکتوب را رد کرد و معتقد بود دانش فضیلت نیست، زیرا برخی از شرورترین افراد جهان مردم تحصیل و دانشمند بوده اند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌(‌یاد آور این شعر حافظ: تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست) . او معتقد بود به کار بستن تائو برای روشن فکر شدن نیست، بلکه برای ساده و نادان ماندن است. در‌یک کشور ایدئال اختراعات معدود است زیرا اختراع تنها برثروت توانگران و قدرت قدرتمندان می افزاید. در کشور ایدئال قوانین مختصر و معدودند، زیرا هر چه قوانین بیشتر باشد دزدانی که آن قوانین را می شکنند بیشترند.

لائوتسه اساساً مرد انتقاد بود. حرف‌های پوچ و عقیده های بی مغز و بی معنی را با قضاوتی سخت و تند نابود می کرد. از تمدن عهد خود بیزار بود و خود را به آغوش آسایش بخش عرفان، تصوف و تفکر باطنی انداخته بود. تعلیم لائوتسه هدف حکمت و فلسفه را نیل به زندگی معقول می شمرد و نیل به این مقصود را موقوف به درک مفهوم تائو می پنداشت.  این تائو که او آن را نظم کل ‌یا نظام عالم تلقی می کرد. ظاهراً قبل از لائوتسه هم حکمت چینی شناخته شده بود ولی او اولین کسی بود که آن را مبنای‌یک تعلیم اخلاقی منظم ساخت و نوعی اخلاق رواقی از آن به وجود آورد که توانست صلح و آرامش را در بین انسان ها تضمین کند. تعلیمات او به نوعی شکاکی و بدبینی نیز منجر شد که ندای بازگشت به طبیعت را در می داد و همچون ژان ژاک روسو می‌خواست انسان را دوباره به دنیای جنگل برگرداند.  بر طبق ادعای  پال توئیچل مروج اکنکار در دنیای معاصر، لائوتسه از جمله استادان معظم  اکنکار، طریق نور و صوت خداوند  نیز می باشد. 

چند جمله‌ ی حکیمانه و زیبا از کتاب " تائو ت ِ چنگ " نوشته لائوتسه:

 «هیچ چیز در این جهان

 چون آب، نرم و انعطاف پذیر نیست.

 با این حال برای حل کردن آنچه سخت است

 چیز دیگری‌یارای مقابله با آب را ندارد.

 نرمی بر سختی غلبه می کند

 و لطافت بر خشونت.

 همه این را می دانند

 ولی کمتر کسی به آن عمل می کند.»

..............

«انسان، نرم و لطیف زاده می شود

و به هنگام مرگ خشک و سخت می شود.

گیاهان هنگامی که سر از خاک بیرون می آورند نرم و انعطاف پذیرند

و به هنگام مرگ خشک و شکننده.

پس هر که سخت و خشک است

مرگش نزدیک شده

و هر که نرم و انعطاف پذیر

سرشار از زندگی است. »

..........

«آرام زندگی کن

هرگز با طبیعت‌یا همجنسان خود ستیزه مکن

 گزند را با مهربانی تلافی کن.. »

 

استاد کونگ  ‌یا  کنفوسیوس

چین تنها کشوری است که در آن فیلسوفی اثباتی چون کنفوسیوس با اطلاع عمیق درباره‌ی امور بشری سازنده به شمار می‌رود.

«کونگ چو» که شاگردانش او را «استاد کونگ» خوانده اند در آخرین ایام عمر لائوتسه محضر وی را درک کرد. ملاقات او با استاد بزرگوار ِ معاصرش که در آن وقت مدیر کتابخانه شاهی پایتخت لو بود، در زندگی و افکار کنفوسیوس تأثیر بسیار زیادی گذاشت.

استاد کونگ که در خارج از چین به نام کنفوسیوس شهرت‌یافت تمام عمرش را در چین وقف تعلیم کرد. با آن که این تعلیمات از مقوله‌ی حکمت عملی بود،‌یک نوع حکمت نظری هم اساس آن محسوب می شد که از برخی جهات، جهان نگری  آگوست کنت و پیروان او را به خاطر می آورد. تعلیم کنفوسیوس همچون  آگوست کنت تمام آن‌چه را به ماوراءالطبیعه تعلق دارد کناری نهاد اما هدفش را نه علم تحققی بلکه فلسفه‌ی اخلاق شمرد.

کنفوسیوس را سقراط چینی خوانده اند و این مخصوصاً از آن روست که فلسفه‌ی وی بیش از هر چیز به انسان و اخلاق انسانی نظر دارد و به آسمان‌ها نگاه نمی‌کند. از مخاطب می‌پرسد که چون تو در باب زندگی هیچ نمی‌دانی درباره مرگ چه خواهی دانست ؟ منطق نظری او مبتنی بر این نکته بود که انسان بداند بر چه چیز می‌تواند علم داشته باشد و بر چه چیزی نمی‌تواند. هدف فلسفه او این بود که از طریق تربیت نفس انسان کامل به‌بار آرد. چیزی که بر خلاف ابرمرد ِ نیچه  طغیانی بر ضد اخلاق انسانی نیست.

یکی از فعالیت‌های کنفوسیوس عبارت از سخنان و اندرزهای سیاسی او با بعضی از پادشاهان و حکمرانان ممالک چین بود. او این کار مهم را مقصد اساسی و ثمره‌ی زندگانی و بالاترین آرزوی خود می‌شمرد، زیرا از روی علم ‌یقین اعتقاد کامل داشت به این‌که نیک بختی و ترقی تمدن ملت چین و بلکه همه ملت های روی زمین بسته به اصلاح نفس و پاکی طینت و فضیلت اخلاقی پادشاهان و حکمرانان می‌باشد.

کنفوسیوس همه جا طرفدار نظم و قدرت قانونی حکومت و در عین حال مخالف استبداد و خودسری پادشاهان بود. حتی هم‌چون فلاسفه هند حق سلطه و قدرت مطلقه را برای پادشاه قائل نشد بلکه آن‌را موکول به رضایت ملت نموده است، زیرا او می‌گوید: کسی بر امپراطوری سلطنت خواهد کرد که ملت رضایت دهد و کسی سلطنت را از دست می‌دهد که رضایت ملت را از دست دهد. حکومت صالح باید دارای سه هدف اصلی باشد: تدارکات شایسته، ارتش نیرومند و جلب اعتماد مردم. لازمه حکومت خوب هم شهریار خوب است.

کنفوسیوس دینی به معنای حقیقی تأسیس نکرده است و از این رو نمی‌توان او را در جزو پیامبران ادیان جهان امروزی مانند دین برهمنی، زردشتی ‌یا عیسوی به شمار آورد، زیرا این ادیان همه احکامی برای زندگی افراد بشر و مکافات و مجازات برای اعمال مردم در دنیا و آخرت و قواعد و شرایطی برای اجرای آداب و رسوم مذهبی برقرار کرده‌اند، لیکن در تعلیمات او چیزی از این مسائل نمی‌توان ‌یافت. اما همه تصدیق می‌کنند که او بانی مذهب رسمی دولت چین است. این مذهب در حقیقت‌یک فلسفه اخلاقی می باشد که با جامه‌ی قدسیّت دینی آراسته شده است.

به عبارت دیگر دین کنفوسیوس نوعی  وحدت وجود  است و برای شرح آن به مردم مغرب زمین بهتر است آن را با فلسفه‌ی اسپینوزا مقایسه کرد. آن‌چه کنفوسیوس آورده است عقیده و الاهیات نیست بلکه دستور اخلاقی عالی اشرافی است و راه انسان برتر است.

کنفوسیوس در مورد خود چنین گفته است:

« در پانزده سالگی دل به درس سپردم. در سی سالگی سخت استوار بودم. در چهل سالگی تردیدی نداشتم. در پنجاه سالگی بر همه رازهای سپهر آگاه بودم. در شصت سالگی گوشم باز شده بود. در هفتاد سالگی توانستم در پی خواهش‌های دل خویش باشم بی‌آن‌که از حد بیرون باشم. »