خب همونطور که خیلی هاتون میدونید رشته من زبان و ادبیات انگلیسیه. یکی از شغل هایی که خیلی از بچه های این رشته بهش می پیوندن معلمیه. آقا از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون منم از این کار متنفر بودم. ینی فکر می کردم حال و حوصله ی شاگرد و این حرف ها رو ندارم. اما الان چند روزیه که دیدم کاملا عوض شده. ینی واقعا عاشق این کار شدم *_*

رشته دبیرستان من تجربی بود ولی خب واقعا پزشکی رو دوست نداشتم. ینی اصن رشته های تجربی با روحیه من نمی خونه اما همیشه می گفتم اگر مجبور شم از رشته های تجربی یکی روانتخاب کنم پرستاری رو انتخاب می کنم. چون به نظر من پرستار ها مثل فرشته هان *_*

الان هر چی پیش میرم قداست شغل معلمی برام قابل تحسین تر میشه. ینی دارم همون حسی که به پرستاری داشتم رو به معلمی پیدا می کنم. 

خیلی حس عجیبیه. یه معلم زبان داشتم که می گفت این شغل اعتیاد آوره ینی بعد یه مدت، اینکه یکی برای یادگیری بهت نگاه کنه برات اعتیاد میشه. الان می بینم که راست می گفت. 

البته ناگفته نماند که همه ما خواه/ناخواه معلمیم. معلم برای خواهر و برادرمون، معلم برای بچه هامون و غیره و غیره.

این شعر هم که عمیقا بر قلب من تاثیر گذاشت تقدیم به همه شما. باشد که یاد بگیریم از هر کسی، در هر سنی می توان آموخت. مبادا سن ما باعث شه درس هایی که از کوچکترانمان می آموزیم را حقیر بشمریم.


سخت آشفته و غمگین بودم

به خودم می گفتم: 

بچه ها تنبل و بد اخلاقند

دست کم میگیرند، 

درس ومشق خود را…

باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم

و نخندم اصلا

تا بترسند از من

و حسابی ببرند…


خط کشی آوردم،

درهوا چرخاندم...

چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید

مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید!


اولی کامل بود،

دومی بدخط بود

بر سرش داد زدم

سومی می لرزید

خوب، گیر آوردم !!!

صید در دام افتاد

و به چنگ آمد زود...


دفتر مشق حسن گم شده بود

این طرف،

آنطرف، نیمکتش را می گشت

تو کجایی بچه؟؟؟

بله آقا، اینجا

همچنان می لرزید...

” پاک تنبل شده ای بچه بد ”

" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"

” ما نوشتیم آقا ”


بازکن دستت را...

خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم

او تقلا می کرد

چون نگاهش کردم

ناله سختی کرد...


گوشه ی صورت او قرمز شد

هق هقی کردو سپس ساکت شد...

همچنان می گریید...

مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله


ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد

زیر یک میز ،کنار دیوار، 

دفتری پیدا کرد 

گفت : آقا ایناهاش، 

دفتر مشق حسن


چون نگاهش کردم،

 عالی و خوش خط بود

غرق در شرم و خجالت گشتم

جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود

سرخی گونه او، به کبودی گروید 


صبح فردا دیدم

که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر

سوی من می آیند...


خجل و دل نگران، 

منتظر ماندم من

تا که حرفی بزنند

شکوه ای یا گله ای، 

یا که دعوا شاید

سخت در اندیشه ی آنان بودم


پدرش بعدِ سلام، 

گفت : لطفی بکنید، 

و حسن را بسپارید به ما ”

گفتمش، چی شده آقا رحمان؟؟؟

گفت : این خنگ خدا

وقتی از مدرسه برمی گشته

به زمین افتاده 

بچه ی سر به هوا، 

یا که دعوا کرده

قصه ای ساخته است

زیر ابرو و کنارچشمش،

متورم شده است

درد سختی دارد، 

می بریمش دکتر 

با اجازه آقا


چشمم افتاد به چشم کودک...

غرق اندوه و تاثر گشتم

منِ شرمنده معلم بودم

لیک آن کودک خرد و کوچک

این چنین درس بزرگی می داد

بی کتاب ودفتر ….


من چه کوچک بودم

او چه اندازه بزرگ

به پدر نیز نگفت

آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم

عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم


من از آن روز معلم شده ام ….

او به من یاد بداد درس زیبایی را...

که به هنگامه ی خشم

نه به دل تصمیمی

نه به لب دستوری

نه کنم تنبیهی

یا چرا اصلا من 

عصبانی باشم

با محبت شاید،

گرهی بگشایم

با خشونت هرگز...

با خشونت هرگز...

با خشونت هرگز...


- سهراب سپهری